به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
به وبلاگ پارسيان خوش آمدید
نوشته شده در تاريخ شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, توسط saman |

درس اول :
یک خانم هنگام چسباندن تمبر برای پست کردن یک نامه بطور رایج از زبانش استفاده کرد که گویا زبان اون خانم با لبه ی تمبر یک زخم خیلی کوچک پیدا می کند. چند روز بعد اون خانم متوجه تورمی در زبان خود می شود و به دکتر مراجعه می کند، پس از معاینه دکتر خاطر نشان می کند که هیچ مشکلی وجود ندارد و هیچ چیز غیر عادی مشاهده نکرده است. اما چند روز بعد تورم زبان خانم بیشتر و بیشتر می شود و بسیار دردناک به طوری که غذا خوردن وی دچار مشکل می شود. وی دوباره به دکتر مراجعه میکند و این بار پس از عکس برداری برای انجام یک عمل کوچک راهی بیمارستان می شود جالب اینجا است که پس از شکاف کوچکی که دکتر روی زبان وی بوجود می آورد، سوسکی کوچک به آرامی از درون زبان وی به بیرون می خزد. دکتر متوجه می شود که تعدادی تخم سوسک درون زبان این خانم بارور شده است. بدینصورت که پس از لیس زدن تمبر تعدادی تخم سوسک از طریق زخمی که لبه ی تمبر بر زبان او ایجاد کرده بود وارد زبانش شده و چون بافت زبان بافتی گرم و مرطوب است محلی مناسب برای رشد سوسکها به وجود آورده بود!

از زبان اندی هوم بشنوید : من سالها پیش در یک شرکت تولید تمبر کار می کردم و گفته شده بود که هرگز به تمبر زبان نزنم و آن زمان نمی دانستم که دلیلش چیست پس از مدتی هنگام انتقال 2500 تمبر به انبار رفتم تعداد زیادی سوسک آنجا دیدم. نکته قابل توجه این که سوسکها از چسب پشت تمبرها تغذیه می کنند.


نتیجه اخلاقی : هرگز برای مرطوب کردن پشت تمبر از زبانتان کمک نگیرید!
درس دوم :

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد

نتیجه اخلاقی : یکی از خواسته هاتون از خدا همیشه این باشه که ایکاش سایه ی فقر و نداری تو زندگی هیچ بنی بشری نباشه!

درس سوم :
مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی كنار پ



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.